«مار سیاه که همان دور و برها قایم شده بود و مواظب بود، وقتی خانم کلاغه از لانهاش بیرون رفت، از درخت بالا رفت و جوجهی بیچاره را خورد.» (همان: ۶-۵)
«مار از سوراخ بیرون آمده بود و زیر نور آفتاب استراحت میکرد. او منتظر بود تا جوجهی چهارم از تخم بیرون بیاید، آن وقت فوری از درخت بالا برود و آنرا بخورد.» (همان: ۱۱)
شغال شخصیت دیگر داستان است که تدبیر او، مار ستمکار را به هلاکت میرساند. میتوان او را شخصیت همراز خانم کلاغه به حساب آورد که با او مشورت میکند. از طرفی او شخصیتی قراردادی نیز دارد که همیشه با تدبیر و خردش، برای مشکلات چارهای میاندیشد.
خواننده از میان سخنان شغال، به زیرکی و باهوشی او پی میبرد و شخصیت او را میشناسد (شخصیتپردازی غیرمستقیم):
«شغال فکری کرد و گفت: پس خوب به حرفهایم گوش کن و هرکاری میگویم به دقت انجام بده اصلاً نباید وقت را تلف کنی که جوجهچهارمت را هم بخورد. همین الآن به این روستا برو و آن بالا بالاها پرواز کن. با دقت توی خانههای مردم و روی بامها را نگاه کن. دنبال چیز با ارزشی بگرد که بتوانی آن را برداری. وقتی پیدا کردی به سرعت پایین برو و آن را بردار. بعد آهسته طوری پرواز کن که مردم تو را ببینند و به دنبالت بیایند. به طرف لانهی مار برو. وقتی مار را دیدی، آن طلا و جواهری را که برداشتی، جلوی لانهی مار بینداز. آن وقت مردمی که به دنبال طلا و جواهر آمدهاند، دیگر به تو کاری ندارند و به دنبال جواهر میروند. حتماً مار را میبینند و به حسابش میرسند.» (همان: ۷-۶)
حضور مردم روستا نیز از طریق راوی نمایان میشود (شخصیتپردازی مستقیم):
«زنی را دید که انگشترش را لبهی حوض گذاشته و خودش مشغول شستن دستهایش است.» (همان: ۹)
شخصیتهای انسانی با قدرت خود، مار را از بین میبرند و شغال نیز تدبیر خود را به کار بست تا از قدرت آنها استفاده کند. حضور آنها در تصاویر برجستهتر از خود متن است.
و اما جوجهی چهارم کلاغ که به دنیا آمدنش هم زمان با کشته شدن مار است، نوید دهندهی شروع زندگی خوش و آرام خانم کلاغه است. علاوه بر تصاویر، راوی نیز حضور او در داستان را نمایان میکند (شخصیتپردازی مستقیم):
«در همان موقع جوجهی چهارم هم از تخم بیرون آمد. نگاهی به دور و برش انداخت. نوکش را باز کرد و از مامان کلاغه غذا خواست.» (همان: ۱۲)
– سبک و زبان
بازنویس زبان را متناسب با فهم و درک کودک ساده کرده و گاه نیز از زبان عامیانه استفاده کرده است:
«بعد هم یواشکی برای پیدا کردن غذا بیرون رفت…» (همان: ۵)
«مار سیاه که همان دور و برها قایم شده بود…» (همان: ۵)
«آنقدر نوکش بزنم تا دلم خنک شود.»(همان: ۶)
بازنویس از نکات دستوری سرپیچی نکرده است و حذف و یا تکرارهای بیمورد در کلام او به چشم نمیخورد.
– درونمایه
درونمایه هر دو اثر یکی است، یعنی به کارگیری خرد و تدبیر در مواقعی که با زور و قدرت کاری از پیش نمیرود.
حکایت مأخذ بهطور مستقیم به درونمایه اشاره کرده است:
«و آنچه به رای و حیلت توان کرد به زور و قوت دست ندهد.» (منشی، ۱۳۸۶: ۸۱)
اما بازنویس اجازه میدهد تا کودک با حضور فعال خود، این آن را برداشت کند.
– صحنهپردازی
حکایت مأخذ بدون اشاره به زمان داستان، مکان را اینگونه معرفی میکند:
«آوردهاند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت و در آن حوالی سوراخ ماری بود.» (همان: ۸۱)
اثر حاضر به طور مستقیم زمان و مکان داستان را بیان میکند:
«یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. خانم کلاغی بود که بالای درخت بلندی لانه داشت بهار بود و خانم کلاغه روی تخمهایش نشسته بود.» (شیخی، ۱۳۸۹: ۳)
۳-۴-۶- نقد و بررسی داستان «موشی که دختر شد»
شیخی، مژگان (۱۳۸۹). « موشی که دختر شد»؛ قصههای تصویری از کلیله و دمنه [۱۲۰ ص. مصور (رنگی)]. تهران: قدیانی
گروه سنی ذکر شده در کتاب: ب، ج.
مأخذ کتاب: کلیله و دمنه
نویسنده در صفحهی عنوان، کتاب مأخذ را ذکر کرده است.
مشخصات ظاهری: ۱۲ ص، مصور (رنگی)
۳-۴-۶-۱- خلاصهی داستان
سلمان دیندار و نیکوکار، طبق معمول در کنار جویبار نشسته است و به قدرت پروردگار میاندیشد. ناگاه پرندهای بزرگ، موشی را که به نوک دارد در نزدیکی رود رها میکند. او از روی دلسوزی میخواهد، موش را به خانه ببرد، اما از آنجا که زنش با دیدن موش ناراحت میشود، با دعای او، موش به دختر بچهای زیبا تبدیل میشود.
زن سلمان از آنجا که دختر بچه در کنار رود پیدا شده است، نام او را رودابه میگذارد. آنها با خوشی در کنار هم زندگی میکنند، تا اینکه رودابه بزرگ میشود. سلمان از او میخواهد تا فردی را به عنوان همسر انتخاب کند. رودابه دوست دارد، همسرش از همه قویتر باشد. سلمان نیز برای برآوردن آرزوی دخترش به سراغ خورشید، ابر، باد و کوه میرود، اما هیچکدام از اینها قدرتمندترین موجود نیست. سلمان با سخنان کوه پی میبرد که موش که کوهها را سوراخ میکند، از همه قویتر است؛ موشی که اصل و ذات رودابه نیز به آن باز میگردد. سرانجام رودابه با موشی ازدواج میکند، اما قبل از آن، به درخواست همسر رودابه و دعای سلمان، او تبدیل به موشی زیبا میشود.
۳-۴-۶-۲- تطبیق متن بازنویسی شده با متن اصلی
الف. بخشی از متن بازنویسی شده
«بچه موش خیلی کوچولو بود. گیج و سرگردان بود. این طرف و
برای دانلود متن کامل این فایل به سایت torsa.ir مراجعه نمایید. |
آن طرف میدوید و نمیدانست چه کار کند و به کجا برود. سلمان دلش برای بچه موش سوخت. به آرامی آن را از زمین برداشت و در برگی پیچید تا به خانه ببرد. ولی در راه با خود گفت: «زنم با دیدن این بچه موش حتماً ناراحت میشود. کاش خداوند به جای او یک دختر به ما میداد.» خداوند دعایش را قبول کرد و همان موقع بچه موش به دختر کوچولوی قشنگی تبدیل شد.»(شیخی، ۱۳۸۹: ۳۸)
ب. بخشی از متن اصلی
«زاهد را بروی شفقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا به خانه برد. بازاندیشید که اهلخانه را از او رنجی باشد و زیانی رسد. دعا کرد تا ایزد، تعالی، او را دختر پرداختههیکل تماماندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش، دود از خرمن ماه برآورد.